فکر می کنم بی هیچ دلیلی حالم بده! 

بعد هی از خودم می پرسم آخه من چمه؟! چرا اینطوری شدم. اینهمه کار دارم چرا انجام نمی دم! دیر میشه ها. 

بعد که بهش فکر میکنم یه لیست هزارتایی از توش در میاد و برای خودم ردیف میکنم شاید از اینه، شاید از اونه، شاید اون یکی. بعد هی میگم نه این من رو اینطوری نمی کرد بعد یه گزینه دیگه میاد جلوم میگم شاید به خاطر اینه! و همین طور هی ادامه پیدا می کنه می بینم اوه هزار تا آپشن هست که ممکنه هر کدوم من رو چپه کرده باشه.

بعد یکهو به خودم میام و به خودم میگم : هی محبوب! اوه اوه، چقدر چیز میز رو ندیدی که همش روی دوشت جمع شده ... درسته اینها هر کدوم برات قابل تحمل بودن ولی الان باز جمع شدن روی هم و خسته ات کردن. تو الان خسته ای از ازدحام این همه مشکل

و بیشتر از همه ازشون ناامیدی انگار. از وضع جامعه بگیر تا ...

 

----

چقدر دلم یه سفر یک روزه به مقصد ناکجا آباد میخواد.

که تنها باشم

که حتی حسنا عین این جوجه اردک ها، بهم نچسبیده باشه! تنهای تنها باشم چند روز. شاید بهتر شدم.

بایست بریم شهر خودمون. برای همون امضایی که یک ماه پیش پروسه اش رو استارت زدم، تازه انجام شده! 

ولی حال مادرم هم خوش نیست و این باعث میشه خودمم بدتر ناخوش بشم چون الان وضعیت روحی خودم هم قوی نیست. 

 

---

خدایا!

پذیرش مشکلاتی که آدم نمی تونه حلش کنه خیلی سختتر  از اینه که یه امید دروغین و واهی داشته باشه.

کاش مثل قدیمها امید الکی داشتم..