دیروز که واقعا خوشحال بودم تا عصر. عصر یک نوبت پزشک داشتم (که شد شب رسما) برای عارضه ای که یک هفته است ایجاد شده. فکر نمی کردم جدی باشد. 

در مطب دکتر از حرفهایش شوکه بودم و اصلا باورم نمیشد. و همین طور اشک ریختم. 

و شب هم همینطور. 

و تمام شب را کابوس دیدم

 

ادامه مطلب...

چقدر زندگی پیچیده است. یک روز می تواند هر دو وجه خوشی زیاد و غم زیاد را در خودش جای بدهد.

 

توضیحش نمی دهم فعلا. نمی خواهم توضیح بدهم. هنوز باور نکرده ام. نمی خواهم باور کنم.

محبوب را که می شناسید. پزشکی به او از این حرفها بزند چه می کند؟ باز شال و کلاه می کند پزشک دیگری. به این امید که بگوید اولی اشتباه کرده! و باور نمی کند با حرف اولین پزشک چیزی را. 

 

لطفا نگران نشوید. ضمن اینکه دردی نیست که بکشد!

فقط برایم دعا کنید. 

فعلا بایست از استرس و غم و غصه فاصله بگیرم تا نوبت پزشک بعدی. میروم تا جستجو کنم و پزشک دیگری را پیدا کنم. دیشب به فشار غم و غصه ها و استرس هایم فکر کردم، آیا به قول پزشک همین ها موثر بوده؟ واقعا بدنم اینها را تاب نمی آورد؟ مگر همین بدن نبود که همه چیز را تاب می آورد؟ مگر چقدر زندگی من متفاوت است؟ یعنی اینقدر از سطح نرمال استرس قابل تحمل فراترم؟ من همیشه دردهایم را قابل تحمل دیده ام. همیشه.