دیروز و پریروز هیچ کار علمی ای نکردم  و خانه را برق انداختم به هوس مهمان دعوت کردن. خرید رفتم و خلاصه آماده شدم. زنگ زدم خانم همسایه. 

 

ادامه مطلب...

بنده خدا مادرش کرونای سختی گرفته. آسم شدیدی هم داشته و الان بستری است. جوری که پزشک گفته بعد از این دوران هم بایست دستگاه اکسیژن از او جدا نشود. 

بنده خدا خیلی ترسیده بود. خیلی زیاد. میگفت می ترسم بچه هایم بگیرند. آنها که تحمل این درد شدید را ندارند. 

و خودش را قرنطینه کرده بود. 

از حرفهایش بر می امد که ترسش انقدر شدید است که تا آخر برچیده شدن کرونا از خانه بیرون نرود. این مدت که این کار را کرده بود. مادرش هم همین کار را کرده بود و آنها نمی دانستند از کجا گرفته. 

دخمل گریه کرد. روزهای زیادی به فردا حواله اش کرده بودم و بی صبر بود برای دوستان جدیدش. البته بعد یک ساعت، به سرعت یادش رفت و بهانه نگرفت. 

 

به دوست دیگری زنگ زدم که مدتها بود خبری از او نداشتم. سرفه های بدی می کرد. او هم کرونا گرفته بود و روزهای اولیه اش بود و در خانه.

 

مدتهاست اخبار را دنبال نمی کنم. 

با این وجود بدنم از حجم استرس ها کم آورده. 

کرونا را اینقدر زیاد و شایع حس نکرده بودم. از حرفهای خانم همسایه فهمیدم همه بیمارستان ها پر هستند و با مکافات و آخر با پارتی پیدا کردن (یک پزشک استاد تمام ولی رشته متفاوت از فامیل شان) نامه ای داده بود و بستری شده بودند. 

 

مدتی بود منتظر فرصتی بودم دوستانم را یکی یکی دعوت کنم و فکر می کردم این روزها فرصت خوبی است. با این اخبار متوجه شدم خیر. الان به هیچ وجه وقتش نیست. بعد هم که اوج درسها و کارهاست و فکر میکنم در این ترم باز هم نشود کسی را دعوت گرفت. 

کاش فقط این بود. این چند روز خبر فوت شنیده ام فقط. و چقدر حالم بد است. از جوان تا میانسال تا پیر. 

می ترسم از روزی که این موج سوم خانواده های زیادی را داغدار کند.

زنگ زده ام به پدر و مادرم و هی سفارش و سفارش که لطفا هیچ کجا نروید. مگر گوش می دهند؟ پدرم خصوصا. در خانه بند نمی شود. انگار سندروم پای بیقرار دارد!