فکر نمی کردم اینقدر درگیر روزمرگی بشوم.

با اینکه زندگی هر روز بالا و پایین خودش را دارد جوری که نمی گذارد امروزم شبیه دیروزم باشد ولی باز هم حس می کنم درگیر روزمرگی و کسالت شده ام.

 

ادامه مطلب...

از خانه نشینی زیاد، انگار انگیزه ام را از دست داده ام. نمی دانم. شاید هم مساله چیز دیگری است. هر چه هست کارایی خوبی ندارم.

از خودم این روزها رضایت ندارم.

نه ورزش میکنم

نه بازی خاصی با دختر، خیلی خیلی کم

نه روی تز کار بخصوصی میکنم

نه به خانه و زندگی آنچنان میرسم.

فقط نمیدانم چه می شود وقتم. تا چشم به هم میزنم شب می شود. 

یک جوری خموده ام. 

نمیدانم چطور خودم را نجات بدهم. وقتی هم که کارهایم را نکرده ام هیچ چیزی یا هیچ تفریحی انگار خوشحالم نمی کند. حدود ۱۰ روز است که هیچ گزارش درست و درمانی به استاد نداده ام. کار هر روزم در حد ۲ ساعت هم نبوده. 

--

جمعه آزمون زبان دادم. نمیدانم نتیجه اش چه شود. برای آن هم آنطور که باید نخوانده بودم. میگویم آنطور که باید، چرا؟ چون ۸ ماهی بود به خاطر کرونا برگزار نشده بود. با مصیبت ثبت نام کردم، یعنی در همان دقیقه های اول ظرفیت پر شد. معلوم نیست آزمون بعدی کی باشد اصلا با این وضع کرونا. و با این اوصاف  قاعدتا بایست جوری میخواندم که امتیاز لازم را با همین آزمون بیاورم. ولی تنبلی کردم. آزمون قبلی را پارسال دادم. درست قبل از بردن هر دو خانواده خودم و حبیب به مشهد. برای آن هم نخواندم و صرفا امتیاز لازم برای سال اول را آوردم. برای امتحان جامع نمره بهتری لازم داشتم. به قدر حداقل یک تست با آزمون قبلی بایست تفاوت میکردم. اصلا به جواب هایم مطمین نبودم. نمی دانم چه می شود. پارسال حداقل خوشحال و شاد و خندان رفتم الکی آزمون دادم و گفتم اگر نتیجه بد شد ماه بعد دوباره! ولی الان این امکان به این راحتی میسر نیست.

بعد آزمون یک خرید پوشاکی واجب داشتم. برخلاف عادت همیشه که بایست حسابی بگردم تا بخرم، در اولین مغازه خریدم. آنهم دوتا دوتا. با وجود کرونا درست نبود. اما با اینکه جمعه بود و بایست مغازه ها بسته باشند اکثرا باز بودند و مردم در همهمه خرید! خیلی ها هم بدون رعایت کردن. مثلا همین خانم فروشنده ماسکش زیر چانه اش بود! 

--

از ریخت خودم در اتاق پرو هم حالم به هم خورد و از آن شکم بیش از حد بزرگ! چرا ورزش نمی کنم من؟! اه!

--

چهارشنبه وقت عمل دارم. برای چشم هایم. به حبیب گفتم ما اینقدر ضرر مالی کرده ایم این مدت. دلم راضی نمی شود این هزینه را بکنیم. بیمه مان هم که پوشش نمی دهد. از این حرفم ناراحت شد و دعوایم کرد. گفت سلامتی ات مهم تر است. بی خیال این ضررها. فدای سرت. محبتش در همین دعوا کردنش معلوم بود. خودم هم مدتها بود وقت نمی گرفتم (به خاطر همین جنبه مالی اش) و حبیب مرتب گوشزد میکرد که وقت بگیرم و پیگیرش باشم. خدایا شکرت.

--

حبیب این روزها خیلی افسرده است. حرف نمی زند. از دلهره ها و اضطرابهایش نمی گوید اما می بینم که چقدر زود عصبانی می شود. مثلا در رانندگی سریع از کوره در میرود و داد می زند سر کسی که پیچیده جلویش یا ... (البته صدایش را فقط من و حسنا داریم که در ماشینیم. سوء برداشت نشود یک وقت :دی ). همه اینها به این برمیگردد که خیلی ضرر مالی کرده ایم.

خدایا خودت کمک کن و راهنمای خوبی برای حبیب قرار بده. من در منظر اقتصادی کلا هیچ چیزی نمیدانم و نمیدانم چطور از این مخمصه نجات پیدا کند. خودت کمکش کن. خودت کمک مان کن. با اینکه به من انتقال نمی دهد که غصه و استرس من را نگیرد به خاطر این بیماری جدید ولی خوب، همین که فکر میکنم شاید دیگر هیچ وقت نتوانیم خانه بخریم، همان غصه را انتقال میدهد. گرچه من هم سعی میکنم به چیزهای دیگر فکر کنم. مثلا تزم که روی زمین مانده. ولی نمی دانم چطور انرژی داشته باشم و از این سستی بیرون بیایم؟

--

ناگفته نماند مادرم هم اوضاع خوبی ندارد. باز در دوره عود بیماری اش است و این روی به هم ریختگی من بی اثر نیست.

--

اوضاع ممکلت هم که گفتن ندارد. یک خط در میان دارم به این و آن فحش میدهم. به مسببین این وضع کشور. یک سال است همه چیز سیاه سیاه شده. دیگر هیچ امیدی به این کشور ندارم. این وطن دیگر وطن نمی شود.

با این فکرها فقط اشک می آید در چشم هایم.

و یک حس آوارگی و بی پناهی.

نه پای رفتن دارم نه اینجا جای ماندن است.

لعنت به...

--

اه! فقط غر زدم. حس و حال این روزهایم همین بود اما حذف نمی کنم این پست را. میگذارم بماند....

--

شنبه وقت دکتر دوم است برای بیماری جدید. خدایا کمکم کن.