امروز یک کارگاهی (مشاوره‌) رو شرکت کردم که من رو خیلی به فکر فرو برد.

فکر جدیدی نیست.

 

ادامه مطلب...

خیلی تکرار شونده است. به فکر منی که ۱۵ سال پیش بودم. وقتی که شدیدا دلم میخواست میتونستم رازها و مشکلات زندگی ام رو به کسی بگم. قلب کوچکم تحمل این چیزها رو نداشت و شدیدا مضطرب می شد. اما نبود این کس در زندگیم که انقدر صمیمی باشه که همه چیز رو بشه گفت، خیلی برام حسرت داشت. اونم منی که تا همین الان هم مشکلاتم رو تعداد آدمهای معدودی میدونند و حس همیشه ی زندگی ام تنها بودنم بوده و چقدر دلم میخواسته این قفس تنهایی ام رو بشکنم و نشده.

یادم اومد چه خیالهایی داشتم. تا جایی که دلم میخواست محبوب ۱۰ یا ۱۵ سال دیگه رو میداشتم کنار خودم. مثل یک خواهر بزرگتر. هزاران مشکل و چالش درونی و بیرونی داشتم. اما خیلی هاشون عین سوال هایی همیشه بی پاسخ موندند و باعث شدن اشتباهات زندگیم همین طور پشت سر هم اتفاق بیفتن.

این روزها که خیلی چیزها رو کم کم بر حسب تجربه یاد گرفتم و خیلی از اون مشکلات رو به سختی پشت سر گذاشتم، دلم میخواست می تونستم دست محبوب اون روزها رو بگیرم. انگار هنوز توی گذشته داره از ته دل فریاد میزنه و طلب کمک میکنه. همیشه فکر میکردم اگر کسی مثل الان خودم توی زندگیم بود، خیلی چیزهای قشنگی توی دنیا منتظرم بودند. انقدر که فکر میکنم یک گنج در وجود من به ودیعه گذاشته شد بود ولی خاک شد. 

دلم میخواست برمیگشتم به اون روزها

کاش میشد

ولی این فکرها هیچ فایده ای ندارن.

چیزی که هست تویی 

دخترکم

تویی که همه امید منی

تمام چیزی که این روزها میخوام اینه که همیشه من رو بعنوان اولین و صمیمی ترین دوستت ببینی. باهام حرف بزنی و بدونی همیشه کنارت هستم. نه فقط فیزیکی. پا به پات میخوام بیام و همه تلاشم رو میکنم که نسل تو رو بشناسم و دنیای نسل تو رو. 

تو نسخه کوچک شده خود منی. همیشه با من حرف بزن. 

به هر سوی دنیا که بخواهی بروی و هر چیزی را هدفت قرار بدهی، سعی میکنم همراهی ات کنم