مدتی هست حس می کنم کودک درونم گم شده

 

ادامه مطلب...

هر چقدر تلاش میکنم با دخترم بازی کنم، بازی هایی سراسر بی حالی است و فقط خودم را مجبور کرده ام. اصلا جوصله ندارم. خصوصا دخترم این روزها انگار لوس شده یا من بی حوصله ام او را لوس می بینم. برای دستشویی رفتن هم بایست التماسش کنم تا برود!

داشتم میگفتم تعداد این بارهایی که توانسته ام خودم را مجبور به بازی کنم خیلی کم است و در بازی هم شاد نبوده ام. بچه این را می فهمد.

دیروز دخمل، در تماس تصویری با دوستش هدی در مورد من گفت که مادرم همیشه خونه است ولی دیگه باهام بازی نمی کنه!

تلنگر خورده ام.

اما مثل کسی هستم که نمی تواند خودش را نجات بدهد. حداقل نمی دانم چه کنم تا باز روحیه ام برگردد. پریروز رفتیم بیرون. فقط همان ساعاتی که پارک بودم خوب بود. برمی گردم خانه، انگار چیزی مثل مه هست در خانه مان که مرا در خودش می بلعد.

++

هفته پیش برای دیسک گردنم دکتر رفته بودم. گفت اوضاع روحی ات چطور است؟ گفتم امسال وسط یک بحران مالی بزرگ هستیم. مدتی خیلی بهم سخت گذشت. حتی این بیماری را گرفتم (بیماری ام نمود ظاهری دارد)

دکتر گفت: اتفاقا متوجه شدم! {تعجب کردم}

بعد گفتم: حالا دیگه انگار پذیرفتم. چون کاری نمی تونم بکنم. رها کردم یه جورایی. 

دکتر گفت: وزنت رو بیار پایین.

گفتم: تلاش کردم. ولی بر عکس شده. به جای اینکه بیاد پایین میره بالا. من پرخوری عصبی هم دارم. در اثر استرس چاق میشم { توی پرانتز بگویم در اثر ناراحتی لاغر میشم }. مدت زیادی هست که استرس دارم. یک دلیل مهم استرسم رو گفتم.

گفت: یک دارویی هم مینویسم برای همین استرس ات. کمک میکنه لاغر هم بشی

داروها رو که گرفتم فلوکستین ۲۰ بود با آلپرازوم 0.5. من مشکل خواب ندارم. چرا این رو نوشته؟ درسته برای استرس هم هست ولی عوارض شایعش خیلی بده. فکر میکنم بدون دارو هم میتونم گذر کنم از بحران. اما اولی برام آشناست. قدیم ها سر خود می خوردم. هر وقت بی رمق بودم. مدت زیادی است نخورده ام. تقریبا بی عوارض است. باشد باز هم می خورم. برای دومی تردید کردم. اگر نیاز به مصرف دارو دارم بایست بروم متخصص خودش. 

++

شکر گذاری میکنم اما فقط به زبان است. انگار در دلم باور ندارم همین سلامتی مانده، همین اوضاع مالی فعلی، همین که دخترم را دارم و هزاران چیز دیگر خودش خیلی نعمت است.

البته اینکه حس میکنم خیلی تنها هستم شاید دلیل اصلی است. درصد زیادی از وقتم به صحبت با دوستان میرود اما یک خلایی هست که پر نمی شود. شاید خلا همراهی همسرم. خلا ای که به اندازه تفاوت حبیب روز خواستگاری و حبیب این روزهاست. انگار دو انسان غریبه اند. حبیب این روزها یکی است مثل برادرهایش. اگر روز خواستگاری چنین شناختی داشتم، صد درصد الان اینجا نبودم.

++

نمی دانم این روزها دارم چه میکنم. از استادم خبری نیست. به کمکش نیاز دارم. چند وقت پیش باز ایمیل توبیخ زده بود. قبول دارم که این بار مشکل از من است. چهار هفته پیش بود. امیدوار بودم در این چهارهفته، چیزی عوض شود. برگردد به حالتی که جلسه مشترک داشته باشیم. از تنهایی کار کردن متنفرم. مسیرم پر از اما و اگر است و من نیازمند مشورت هستم. در ایمیل قبلی که از او خواسته بودم با هم صحبت کنیم گفته بود هر وقت به سطح انتظاراتش رسیدم صحبت میکنیم. لابد در این چهار هفته نرسیده ام. از این حرف متنفرم. رسیدن به سطح انتظارات او یعنی کی؟! چهارهفته است به نسبت خوب کار کرده ام. به بهانه اینکه او هم بشنود در جلسات هفتگی ارایه کرده ام. هیچ نگفته. هزار اما و اگر دارم. تردید بلای جان من است. پر از تردیدم در مسیر تحقیق.