دلم میخواهد دست خودم را بگیرم و بزنیم به جاده. 

ادامه مطلب...

یکی از جاده های شمال

اما پیاده

و نگران زمان و مدیریت کردن مسیولیت هایم نباشم. کسی باشد دخترم را به او سپرده باشم 

و انقدر زمان داشته باشم تا با خودم برویم و برویم

و حرف بزنیم

و هر وقت خودم را پیدا کردم

با میل خودم

برگردم

و زندگی ای را بکنم که لایق من باشد

 

الان از اینکه با خودم خلوت کنم فراری ام چون میدانم ساعتهاااااا طول می کشد تا تحلیل کنم چه شد و چه نشد.

مثل همیشه اول بعد احساسی را ببینم

بعد برسم به مرحله ای که با گریه خاااالی خاالی شوم

با خدا درد و دل کنم

و بعد که سبک بال شدم باز دستم را بزنم روی زانویم

و پشتم به حرفهایی که با خدا زدم گرم باشد و با شادی برگردم

 

 

الان انگار نه میتوانم با خودم حرف بزنم نه با خدا

نمیدانم خودم را گم کرده ام یا چه...

 

راهی شدنی میخواهم که من را برساند به شروع کردن دوباره