اعتراف میکنم خیلی وقت ها در برابر حسنا کم می آورم.

ادامه مطلب...

از بس زبون میریزه و حرف گوش نمیده. هنوز دو ماه نشده که کلاس تابستانه می برمش (شنبه ها قرآن. روزهای فرد ژیمناستیک) سه جلسه هم هست چهارشنبه ها با خودم استخر. اما کم آورده ام. نزدیک یک ساعت بایست هی بگویم این رو بپوش.. باشه قبوله اون یکی رو بپوش.... خوب خودت انتخاب کردی که. بپوش فقط... چرا هی بازی گوشی میکنی... بعد هی بهانه های مختلف بگیره. آماده نشه و... من این روزها خیلییییی سریع سر درد می شم. امروز در یک خشم ناگهانی گفتم اصلا بسه کلاس بردن! درسته بعدش خیلی شاداب میشه ولی من انقدر حرص میخورم (حداااااقللل یک ساااعت تمام تا آماده بشه) که دو ساعت طول میکشه آمپرم بیاد پایین. اصلا شهریور رو بگذار فقط بشینه تو خونه! 

حتی خسته شدم از بس برای مربی ژیمناستیک پیام گذاشتم که دختر من رو تشویق کن. اون همش توی خونه شاکی هست که تشویق نمیشه. خودم میدونم چون قدری تپله ضعیف تر از بقیه است حرکتهاش و مربی حرف های خودش رو تکرار کرده! از بس گفتم بابا از همه بچه ها فیلم گذاشتی. از دختر منم بگذار. اصلا مهم نیست که حرکتش ناقصه. خودش ببینه ناقصه بهتر از اینه که بگه کامله ولی خانم تشویق نکرده. میخوام ببینه خودش رو در مقایسه با بقیه. و مرتب گفته دقیقا همون جلسه ای که فیلم گرفتم دختر شما نبومده! بعله باز خواب مونده. انگار منم که فقط دارم برای کلاس تابستونی حرص میخورم. 

مربی چرتکه اش هم همینطور بود. این مربی ها به جای اینکه واقعا بناشون پیشرفت بچه ها نسبت به خودشون باشه، گیر میدن به یکی دو تا بچه ای که خیلی خوبن و هی از اونها فیلم و ...میگذارن که بگن: بعله. اینم نمونه ی آموزش عالی بنده! و اینطوری میشه که دخمل من از چرتکه و ژیمناستیک با وجود علاقه اولیه خودش زده میشه چون مربی ها نمی بیننش اصلا. هر چی هم به مربی بگم ببین من اصلا برام مهم نیست که الان خروجی اش چیه. میخوام تلاشش نسبت به خودش رو ببینی و تشویقش کنی. فقط اعتماد به نفسش واسم مهمه که خرد نشه. اینها چیزیه که آخرش یاد میگیره. مثلا جمع و .. چیزی نیست که بچه یاد نگیره که. واسه من سرعتش اصلا مهم نیست. دلزده شده و دیگه تمرین نمی کنه. این مهمه که چرا باید بچه دلزده بشه؟ ولی فقط آب در هاون کوبیدم. فکر کنم بایست با تهدید می رفتم جلو که این رویه رو ادامه بدین من دیگه نمیارمش! والا به خدا. 

کلاس قرآنش هم همین طور. اگر جذبش کرده بود اینطوری نمی کرد. امروز گیر داد که میخوام با شلوارک نخی راحتی!! برم کلاس و خوب نتیجه اینکه نبردمش و دیگه هم نمی برمش!

امروز دلم میخواست زار زار به حال خودم و دست تنهایی خودم گریه کنم. اصلا دلم میخواست ول کنم برم دانشگاه و یه چند ساعت فقط دانشجو باشم نه مادر. البته روزهای ... هم نزدیکه و اینم مزید بر علت شده.