نمی دانم قلبم تا کی این همه درد را تاب خواهد آورد. 

بخواهم از رنج های این روزها بنویسم مثنوی‌ خواهد شد. جمله بالا خلاصه ترینی است که حجم غصه ام را نشان بدهد. 

 

 

خوب شدنی در کار نیست حتی به زور قرص!! تا وقتی رنگ خون هست در خبرهای هر روز. 

 

حسنای من هم طبق همیشه اش، هر وقت مادرش حالش خوب نیست نهایت بدقلقی را میکند و من را به یک مادر مستأصل تبدیل می کند که از دست بچه گریه کنم. 

 

آخرین باری که از دست بدقلقی های حسنا، جلوی خودش های های گریه کردم وقتی بود که سه ساله و نیمه بود و من امتحان داشتم و باید میرفتم. اما می‌گفت مهد نمی روم که نمی روم و جیغ میزد و هر چه محبت میکردم فایده نداشت که نداشت....

 

 

تا کی... با آنچه دیده ام و شنیده ام بسیار ناامیدم...

 

حتی در مقیاس کوچک، در دانشگاه خودمان، هر چقدر به افراد تندرو هر دو سر طیف ها گفته شد که این کارهایتان فایده ندارد و جوابگو نیست ، گوششان بدهکار نیست که نیست... 

در دانشگاه که خونی ریخته نمی شود و مطالبات جنس دیگری دارند و مسأله لاینحل نیست اما حل نمی شود بلکه هر روز گره کورتر می شود.

در جامعه اما از دو طرف خون میریزد و دلسوزان نان در خون دل خود می زنند هر روز. 

جنس حرفها و آدمهای هر دو طرف، در دانشگاه و جامعه، یکجور است و نتیجه یک جور.

فقط داریم کشته میدهیم... یا روح یا جسم...

و هییییچ. 

این هیییچ دلم را می سوزاند. 

 

بعدا نوشت: وبلاگم را دیدم. آن روزهای روزهای تلخ سه سال و نیمگی ات، میشد آخر ترم من در دی و بهمن 98 و آن روزهای غمگین مثل این روزها. 

حسنای من،

تو نه آن وقت می دانستی در. جامعه چه خبر است نه حالا گذاشتم دنیای کودکانه آن به هم بریزد. ولی ظاهراً موفق نبوده ام...