امشب قبل خواب دخترک بهانه گیری می کرد.

اول بهانه ی ست اسباب بازی یک میلیون و نیمی که چند وقت پیش از دیجی کالا دیده بود.

قرار نبود برایش بخریم. زیادی گران است و میدانم فقط یک بهانه گیری است. اسباب بازی کم ندارد. فقط به بعد حواله اش می دهیم که وقتی بتوانیم جای بزرگتری داشته باشیم چون این اسباب بازی در اتاق کوچکش جا نمی شود. به این امید که بعدها بزرگتر که شد از سرش می افتد. 

 

بعد بهانه ی اینکه می خواهد لباس عیدش با دختر عمه اش ست باشد. و او لباسش صورتی است. اصلا چرا لباسی که برای عید امسال خریدیم برایش زرد و خردلی است.

 

یک حاشیه ای بگویم:

اول در سفر مهر ماه به مشهد من دو تا مانتو خریدم برای دانشگاه البته. هر دو در یک تم رنگی هماهنگ. یکی شتری است و دیگری بین طلایی و شتری. یکی اش رو استفاده کردم و یکی را نگه داشتم برای مانتوی عید. نیازی نمی دیدم مانتوی مجلسی بخرم. بعد همین مانتو، همسر هم یک شلوار مشابه پسندید. انگار سوزن مان گیر کرد روی این رنگ و فقط این رنگی می پسندیدیم. این دو تا خرید، باعث شد هر چیزی بعدش خریدیم برای همسر یا دختر بخواهیم رنگ نزدیک داشته باشد. تا حدی البته. چون خیلی وقت برای خرید نگذاشتیم و در اولین مغازه تقریبا خرید کرده ایم. رنگ لباس من، همسر و دختر تا حدی نزدیک هستند و ست نیستند. 

ختم حاشیه. 

اینها را گفتم که بگویم وقتی دخترم نمی‌خواست با ما ست باشد ولی با دختر عمه اش چرا برایم معنی داشت. آخر لباس را با سلیقه خودش خریده بودیم. فقط گفته بودیم به این رنگها بخورد و خودش خیلی لباسش را دوست داشت ولی حالا زیرش زده بود. می‌گفت برای اینکه شما ناراحت نشوید تظاهر کردم. اصلا دوستش ندارم. میخواست با دختر عمه اش ست کند.

 

بعد بهانه های دیگر.

 

انگار حالا که داشت خوشبختی خودش را با دختر عمه اش مقایسه میکرد حس کرده بود خوشبخت نیست...

 

این بهانه بچه گانه باعث شد تا اساسی قبل خواب با هم حرف بزنیم. 

اینکه چقدر بیشتر دختر عمه اش رادوست دارد گفت. 

از اینکه ما چطور خانواده ای هستیم و ... گفت

 

از آرزوهایش 

و ...

حتی گریه کرد. 

اینکه حتی اصلا خاطره شادی با ما نداشته و بهش خوش نمیگذشته....

حرف هایی شنیدم که الان خوابم نمی برد از شدت ناراحتی از دست خودم. 

 

اینکه دخترم از دست من اصلا راضی نیست.

 

حتی پدرش را که در روز خیلیییی کم می بیند قبول داشت که بیشتر از من که کامل کنارش هستم به شادی او توجه می کند و پدرش را ترجیح می‌دهد. 

حتی وقتی بیرون می رفتیم در ذهنش مانده بابا پیشنهاد داد.

اینکه من موافقت کرده ام و برنامه ام را عوض کرده ام را نمی دیده. حتی وقتهایی که من پیشنهاد داده بودم می‌گفت تو فقط گفتی برویم تفریح ولی بابا بود که گفت شهربازی 

و موردهای اینطوری که نوشتنش طولانی می‌شود.

 

خلاصه از من خیلی ناراحت بود. 

 

اینکه با او خیلی کمتر از چیزی که نیاز دارد وقت می گذرانم.

 

اینکه وسط مسافرت ها، روزهای تعطیل و ... نگران است باز استادم ایمیل زده باشد و من بروم سر کامپیوترم و ..

 

حتی الان دخترم فکر میکند در طول عمرش اصلا خوشگذرانی نکرده است...

 

میدانم اینکه میگوید در طول عمرم یعنی اخیرا در ادبیات بچه گانه اش. چون شادی زیاد داشتیم. 

 

حس کردم شش ماه آخر سال، چقدر تنهایش گذاشته ام.

 

حتی این مدتی که تزم را رها کرده بودم هم به دختر نرسیدم. درد کشیدن تنها در غربت، هزاران دکتر رفتن و... شده بود تنها کارم!

 

بیش از چیزی که فکر میکردم حس تنهایی دارد. 

 

باید فکری به حال این حال و روزم بکنم

 

 

بدن بیمار و سرشار از درد جوری که به سختی امورات اولیه را انجام میدهم

جوری که تمام پزشکان دیسک و ستون فقرات گفته اند این ستون فقرات یک آدم ۳۷ ساله نمی تواند باشد! باید بالای هفتاد سال باشد..

 

رشته ای که خواندنش سخت است...

استادی که کم کمکم می کند. در واقع ایده نمی‌دهد و فقط ایده های من را منفجر می کند که البته حق هم دارد. فقط اگر کمی دیرتر منفجر میکرد شاید مسیری پیدا میشد. 

 

پروژه ای که در حال حاضر گیر کرده است و ... حتی تصمیم داشتم حالا که تازه از بیماری فارغ شده ام بیشتر وقت بگذارم و عید را زیاد جدی نگرفته بودم. برنامه ریخته بودم بعد تعطیلات فلان چیز را به استاد تحویل بدهم. یعنی تعطیلات برای من فرصت بود.

 

همسری که این روزها خیلی خیلی کم می بینمش. حتی همین الان هم مانده تهران تا ۲۹ اسفند بیاید پیش مان. 

و دختری که نباید شور و شوق بچگی اش سرکوب شود.

 

و خودم که از نظر روحی خسته ام. شادی نداشته را چطور انتقال بدهم...

 

آه خدایا...

 

بعضی وقت ها حس میکنم همه چیز را باخته ام.

 

خصوصا هر وقت به دخترم مرتبط باشد... 

 

مادر بودن وظیفه ی سختی است.

 

کمک کن از پسش به درستی بربیایم. 

 

پ.ن۱. 

هر چقدر تلاش میکنم به همسر بگویم اضافه کار نایستد و حاضرم بیشتر صرفه جویی کنم و ... فایده ندارد. تازگی قبول کردم بپذیرم مادر تنها هستم.

هر چند هر وقت هست واقعا شاد می شوم، محبت می کند، در کارها کمک می کند و ...  من هم به او هم میگویم که اگر میخواهی کمتر مریض باشم بیشتر خانه باش. حتی قدرت دست هایش در ماساژ خیلی دردم را کم میکند. 

 

ولی باز هم جمعه ها داریمش‌ و شب ها موقع خواب. دو ترم گذشته که دروس دکتری اش هم بود و همان آخر هفته ها هم نداشتیم اش. ولی برای بعد از این هم امیدی ندارم زودتر از ساعت ۸ شب خانه آمده باشد. پنج شنبه ها هم سر کار می رود. 

تحلیل من اینست که حبیب بخش زیادی از اعتماد به نفسش را از کار می‌گیرد. برای پست ای که سالهاست تلاش میکند و به آن نرسیده. چیزی که اسما کارش را می کند ولی حقوقش را دریافت نمی کند. 

یک جورایی سرخورده و افسرده شده انگار. فقط میخواهد این پست را بدست بیاورد. و بهایش  انگار ماندن تا پاسی از شب است!

ولی هر بار من میگویم اینقدر اضافه کار نایستد، بهانه می آورد به پول این اضافه کار نیاز داریم در صورتی که آنقدر ناچیز است که خودش هم می داند تغییری در زندگی مان نمی‌دهد. 

بخواهم صادق باشم همین حس را من نسبت به دکتری ام دارم. نمیتونم رهایش کنم چون یک جور هدفی شده که به آن گره خورده ام. هر چقدر هم سخت بوده، رها نکرده ام. با این جسم تا این حد بیمار، شاید رها کردنش درست تر بود. 

نمی دانم. 

امیدوارم بعداً از این کاری که کردیم پشیمان نشویم. 

 

 

پ.ن ۲: برای بعد از عید که دخترم فقط چهل روز مدرسه می روند ذهنم مشغول است.

چطور وقتش را پر کنم که هم شاد باشد هم چیزهایی که نیاز دارد تامین شود مثل همبازی خوب، کلاس زبان که یک سال است نبرده ام، کلاس ورزشی که از شهریور نرفته بود و ..

و اینکه پیوسته باشند کلاسها نه مثل پارسال گسسته که زمان مفیدی برای من باشد که پروژه جلو برود. جوری که در ذهنم تفکیک کنم بعد که خانه آمدم هیییچ کاری روی پروژه ام نداشته باشم. کارم را با خودم خانه نیاورم حل است. 

کاش می توانستم امسال ماشین بخرم. 

از کار کردن روی پروژه در خانه و حتی بودن در خانه مان فراری ام. از نور نداشته اش، از کوچکی اش، از پنجره های اشپزخانه که در حلق همسایه روبه رویی است، از سر و صدای زیاد محیطش، از جا نشدن وسیله هایم و ... خواه نا خواه خلقم میگیرد. 

اما به دلایل مالی، نمی شود جا به جا بشویم یا حتی جای بزرگتری اجاره نشین شویم. 

 

دوست دارم زمان مشترک مادر دختری بیشتر پارکی جایی برویم و کمتر خانه باشیم. دلم ماشین میخواهد که کلاس های مختلف بتوانم ببرم دخترم را و در ساعت کلاس، خودم در دانشگاه کارم را جلو ببرم. لعنتی چقدر قیمت گزاف غیرواقعی دارد. چ‌

کاش ممکن شود...

 

اخر پست حس کردم خودم هم دارم بهانه گیری میکنم...

 

پ.ن ۳: حبیب با اینکه چند وقتی هست آدرس وبلاگ را هم دارد ولی آنقدر سرش شلوغ است که تا نگویم پست جدید را بخوان، مطمینم که نخوانده. امروز هم خبر داد که پروژه اش سر کار به یک گیر اساسی خورده و اعصابش خورد بود. احتمالا تا عید اینجا را نخواند. امیدوارم در فرصت کمی که سر کار نمی رود یعنی تا پنجم فروردین، بتوانیم زمان دوتایی خالی کنیم تا یک راه حل برای سال پیش رو پیدا کنیم بین رسوم عید دیدنی فشرده با فامیل نسبتا بزرگ مان که آنها هم از ما توقع دارند حتما سر بزنیم بهشان.