بسم ا...

 

یکی از تلخ ترین تجربیات زندگی من و حبیب شراکت با برادر و خواهرش بود. جوری حق خواهری و برادری را تمام کردند که هم ضرر مالی دیدیم هم همه جا پشت سرمان دروغ گفتند و ...

 

هر وقت یاد ریز ریز کارهایشان می افتم، کرور کرور اشک هم کفایت نمی کند برای آرام شدنم. 

 

حس اینکه چقدر ما ساده دل بودیم و اینها چقدر می توانند.... باشند. حس حماقت خودمان و ...

 

تجربه شد. تجربه ای تلخ.

 

حبیب خودش حواسش هست دیگر کلاه مشابهی سرمان نرود. دیگر اعتماد مان را بهشان کامل از دست داده ایم. 

 

ولی من چه؟ 

من با هر چیزی که باعث شود خاطره ها بالا بیایند باز حالم بد می شود.  از دیدن شأن و ... 

 

دلم به این دوری خوش بود.  تهران بودن برای من دوری از خاطرات تلخم بود. 

 

یک هفته است دختر برادر حبیب آمده خانه مان. بچه ۱۳ ساله که نمی داند این چیزها را. قرار است دو هفته ای بماند. با عمویش وقت بگذراند. ولی وقتی با مادرش پشت خط حرف می زند، مادری که حتی سلام و علیک هم با هم نداریم، باز همه چیزهای منفی یادم می آید. 

یا امروز صبح که دختر خواهر ۱۳ ساله ی حبیب که تهران هستند هم به او ملحق شده و قرار بود پدرش برساندش دم خانه ما. تمام دیشب را باز کابوس دیدم. از تصور دیدن پدرش! 

 

اخ، کاش میشد این سالهای سخت گذشته را از حافظه ام پاک می کردم. 

 

یا کاش اینها قدری شرم سرشان میشد که یا معذرت میخواستند یا به دوری ادامه می‌دادند... 

 

یا کاش من هم مثل حبیب اینقدر احساساتی نبودم. 

 

 

در هر صورت بچه ها این وسط گناهی ندارند. ولی من دیگر آن زن عموی مهربان و آن زن دایی مهربان قبل نیستم. آنقدری مهربان هستم که خیالشان راحت است از راهی کردن بچه ها اینجا. آنقدری که بچه ها دلشان بخواهد اینجا باشند. 

 

ولی کاش میشد بنویسم قبلا چه بودم. چقدر مهربان تر از الان.  چقدر....

 

حیف از آن لطافت قلبی که دیگر حسش نمی کنم. 

 

پ.ن: حبیب جان کاش دنیا برمیگشت به سالها قبل و من و تو از این تجربه عبور نمی کردیم. جایی از قلبم شکسته است که فکر نمی کنم هیچ وقت درد زخمش از بین برود.