۳۳ مطلب با موضوع «من و مادری :: من و حرفهایی برای آینده فرزندم» ثبت شده است

هر لحظه

بسم الله الرحمن الرحیم


-----------------از سری نامه هایی به دخترم (نوجوانی)

دختر عزیزم

تصمیم گرفتم نامه هایی برایت بنویسم. 

این نامه ای است که وقتی نوجوان شدی میخواهم بخوانی. اوایل سنین دبیرستان. چه میگویم. آن زمان احتمالا میگویند نهم!


دخترم، 

چیزی که این روزها بعد از سی سال زندگی با سعی و خطا فهمیده ام را میخواهم زودتر از آنکه دیر بشود به تو بگویم. زودتر از آنکه تو هم مثل من زمان را به واسطه چیزهایی که نمیدانی از دست بدهی. یا اینکه لحظات شاد زندگی ات را از دست بدهی. 


دخترم،

عزیزکم

تو حیفی مادر. 

بی نهایت حیفی. 

حیف تر از آنی که کاری بکنی که ارزشی نداشته باشد. این جملات موقع شنیدن بدیهی هستند ولی وقتی مثل من میافتی در جریان زندگی، یکهو به خودت میآیی و می بینی کارهای عبث زیاد کرده ای. 

افسوس میخوری بر عمر رفته ات.

ولی باز ممکن است به چرخه اشتباه کردن هم بیفتی.

عزیزکم

تنها راهی که ما را از اشتباه کردن باز میدارد اصلاح کردن مداوم مسیر است. 

و این مداومت بایست روزانه باشد.


نازنینم

راهی نیافته ام بهتر از مراقبه شبانه که انسان به کارهای روزانه اش بیندیشد. 

و عمیق بیندیشد

و میزان کند خودش را با افق متعالی یک سال آینده اش، 

پنج سال آینده اش

ده سال آینده اش

و عمرش


یادم باشد وقتی خواستم این نامه را برایت بخوانم، روایت خودم را بگویم که چطور وقتم را با اجابت کردن درخواستهای این و آن پر کردم و از اصل کاری که بایست انجام میدادم غافل شدم.

یادم باشد عمق ناراحتی این روزهایم را به تو انتقال دهم تا با دقت بیشتری به حرفهایم گوش کنی و عمل کنی. 

تا تو راه مرا نروی مادر. 


دلبندم

کاش انقدر با من و پدرت دوست باشی که هر شب همه اتفاقات روزت را با من و پدر در میان بگذاری و بتوانیم به تو کمک کنیم از بالا به زندگیت نگاه کنی  تا همیشه موفق باشی. 


دخترم خیلی حرفها دارم بزنم. لبریزم از حرفهایی که تجربه ی سنگینی برای من بوده اند. کاش گوش تو شنوای آنها باشد. من که کسی را نداشتم از اول نصیحتم کند و این حسرت زیادی برایم به بار آورده. 

این نامه را فقط به همین نکته ختم می کنم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

لالایی طفل شش ماهه من

بسم رب الحسین

روضه ی اول:

++منزل م.شوهر ده شب مراسم برپاست. مداح روضه میخواند. از رقیه ی سه ساله. دخترک سه ساله ی جاری ام آمده پیشم و فاطمه حسنا را ناز می کند. نگاهش میکنم. به حجم کودکی اش. یاد رقیه می افتم و حجم ماتم اش. اشک امانم را می برد.

++سینه می زنیم. فاطمه حسنا آرام آرام است. محکم مرا بغل کرده. جانم از شدت عشقم به دخترم لبریز شده. مداح میخواند: لالایی اصغرم...

جانم به لب می آید. امروز فاطمه حسنای من شش ماهه شد. رسید به نقطه اوج خواستنی بودنش. 

++فاطمه حسنا بیتاب شیر می شود. مادرهایی مثل من که شیر درست حسابی ندارند به کودکشان بدهند می دانند گریه طفل از گرسنگی چه آتشی بر جان می زند. حتی همان چند دقیقه ای که طول میکشد تا چیزی برایش آماده کنی و چون میدانی برای طفل معصوم خیلی طول می کشد پرپر می شوی. به رباب می اندیشم. به لحظه ای که شیر هست و علی شش ماهه نیست.. به نوشدارویی که بعد از مرگ سهراب از هر زهری سوزان تر است آتش می گیرم. امسال بیشتر از سالهای پیش این قسمتهای روضه امانم را می برد..

++ه زینب می اندیشم. لحظه ی شهادت مادر. چرا هیچ کس نیست دخترک را از روی بدن بی جان مادر بلند کند. چرا هیچ محرمی نیست علی را کمک کند؟ چقدر غریبند این خاندان.

++مداح میگوید: "اللهم اجعل محیای محیا محمد وآل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد" 

زندگانی محمد و آل محمد؟ 

همه بلند بلند تکرار می کنند و اشک میریزند. یعنی میدانند چه میخواهند؟ میدانند یعنی سه طلاقه کردن دنیا و خریدن همه ی غمهای دنیا به جان خسته؟ میدانند یعنی تا پای جان به پای عقیده ایستادن؟ میدانند همین با دعاهای یواشکی شان برای نعیم شدن هر چه بیشتر از دنیا چه بسا تناقض دارد؟

هی محبوب؟ جراتش را داری این دعا را بخوانی؟ پایش می ایستی؟ 

حاضری راهی را بروی که اینقدر تنهایی هم دارد؟ اینقدر  سختی؟ 

این دعاهاست که حسین را از یک اقلیت شکست خورده در ظاهر تبدیل به یک قهرمان جهانی می کند. همین حسرتهاست که میلیون ها نفر در همه ی اعصار فریاد می آورند که اگر حسین آن روز غریب بود ما دنباله رو راهش هستیم. هم اینک پیمان می بندیم با مردی ورای 14 قرن پیش. 

هی محبوب؟! تو چه می کنی؟ حسینی هستی یا ....؟

سخت است. خیلی خیلی سخت... 

ئ همه ی سختی اش به خاطر سبک زندگی غلطی است که این گذشتن از همه چیز و به پای شرافت ماندن را سخت کرده است. انقدر که فقط 72 تن توانستند. 

محبوب. بیا و قول بده اینقدر دنیایی نشوی. 

بیا و از بالا نگاه کن.

بیا و دل بکن از خیلی چیزهایی که دل بسته ای. 

چقدر سخت است. 

مداح روضه می خواند.

زینبی که از همه کسش دل کند. از برادر ، از فرزند، از پدر، از ...

حسنا را می فشارم. گریه امانم نمی دهد.

خدایا حسین تو بدجور فرقان است. خط برنده بین شر و خیر. هیچ وسطی نمی ماند!  

هیچ توجیهی نمی تواند ایمان نصفه ی آدم را در برابر حسین توجیه کند. بدجور میزان است. 

خدایا سربلندمان کن.

++امسال دیگر نگاه انتقادی سالهای قبل به اطرافیان را ندارم. امسال سرم فقط در گریبان خودم است از بس ایراد در خودم هست. سالهای قبل نمی دانم به چه رویی در فکرم به بقیه انتقاد داشتم در حالی که... امسال انقدر از مرحله دورم که حتی آرزو می کنم محبوب سالهای قبل بودم. همانی که حتی معنی خیلی از دعاها را هم دقیق نمی دانست و لی بهتر از محبوب پرت این روزهاست همان محبوبی که همان موقعها هم از او دلخور بودم شده حالا حسرت این روزهایم! 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چند حرف

بسم الله الرحمن الرحیم


+++امروز اولین روز کاری من است.


جسمم در محل کار و قلبم پیش دختر نازنینی است که بیشتر از انکه او به من وابسته باشد، من به او وابسته شده ام.


دیشب بعد از یک روز کامل تفریح حسابی وقتی داشتم تند تند کارهای فردا را سر و سامان میدادم، یک لحظه به حبیب گفتم: فردا اولین باری است که اینهمه از دخترم دورم. 

8 ساعت

مجال حرف زدن نبود.

اما با همین جمله اشکم ریخت

حسنای عزیزم

دلم نمی آید اینهمه مدت در آغوشت نداشته باشم اما چه کنم مادر؟ که بخشی از همین دوری ها به خاطر خودت است. 

کاش این سیستم با یک مادر مهربان تر بود. 

به هر سختی باشد، ظهر آمدم پیشت. 

خدایا کمکم کن .

سخت ترین کار برای آدمی چون من اینست که بتوانم متعااادل باشم

بین کار دانشگاه

همسرداری

بچه داری

رسیدگی به مشکلات خانواده پدری

خدایا کمک کن یکسال بعد همین موقع شاکر باشم نه نادم از تصمیم ها و عملکرد یکساله خودم.


++ وبلاگ مریم روستا که هیات علمی هم هست با یک دختر که یک ماه از حسنا بزرگتر است را میخوانم. این ترم درس داشته. اما چقدر همکارهای فهیمی دارد. قرار است فقط ساعات تدریسش را دانشگاه حضور داشته باشد. برای او یعنی 10 ساعت. 

وای چه می شد اگر من هم همینطور بودم. 12 ساعت!؟ 

خیلی به حال همکاران .... تاسف میخورم که به جای درک کردن مادرآزاری دارند!! 

و مریم عزیز وقتی از نگرانی اش از ندیدن ضحی 10 ساعت در هفته میگوید، برای من اصلا که قابل فهم نیست هیچ! انگار در بهشت است و کفران نعمت می کند. 

راستی، اینجا کسی هست که فکر کند من هم همین شرایط را دارم؟ کسی هست به من بگوید کاش شرایط تو را داشتیم محبوب!! اینقدر ناشکر نباش؟

ممنون میشوم اگر هست بگوید حتا بی نام و نشان. این روزها خیلی احتیاج دارم نیمه پر لیوان زندگی ام را ببینم.


++ البته شکر خدا که روزهای بهتری را داریم میگذرانیم. حسنا مثل یک بچه ی معمولی شده. بعضی روزها مثل قبل است اما بیشتر گریه های در حد معمول دارد. و این خیلی خیلی شکر دارد. 

++ دیروز بعد از دو سال انتظار رفتیم یک قایق سواری درست جسابی روی رودخانه. نیم ساعته. با احتساب انتظار و .. یک ساعت شد. بچه را گذاشتم پیش م.شوهر. خ.ش و جاری 1. بعد از برگشت جاری 1 تا توانست رژه رفت روی اعصابم که بچه امانمان را برید! مادر دیگر بایست قید تفریح را بزند و ... ولی انتخاب کرده بودم که اصلا به حرفهایش بها ندهم چون واقعا درک نمی کند. نمیخواهد درک کند. حرفش کلاً اینست که ماها مادرهای بهتر بودیم !! هی گفتیم تفریح لازم داشتم. در همین 5 ماه توانم تمام شده بود 

دو سه ساعت تمام او گفت و من گفتم و دریغ از اینکه مجاب شود! حرفهای چرت و پرتی در جواب حرفهایم میزد که اگر اینقدر از این تفریح لذت نبرده بودم و به خودم قول نداده بودمم که اجازه ندهم حال خوبم را کسی خراب کند، قابلیت این را داشت که کامل همه چیز را زهرمار کند! حسادت چقدر چیز بدی است! حبیب در انتها آمد و حرفها را که شنید جانب من را گرفت و دفاع تمود و دماغها سوخت و بسی ذوق نمودیم :دی

دخترم!! من خیلی تحمل می کنم که با فامیل پدری ات خوب باشم. به خاطر تو.  ولی واقعا ارزشش را هم ندارد. اصلا اهل درک و فکر و ... نیستند! امیدوارم باز هم بتوانم تحمل کنم!




------------

حرف آخر: سیده ی عزیز (وبلاگ لحظه های ما برای هو) الان کربلاست. بدجور دلم شکسته است از دست دلم! از این دلی که سر به راه نشده اما هوایی است. 

خدایا خودت حوایجم را میدانی. 

میدانی برای خودم  نمی خواهم.

اوج استیصالم را میدانی. که تو اجابت کننده مستاصلانی. 

به همین قبه ی سیدالشهدایی که لیاقت زیارتش را نداشته ام تا حالا، به همین قبه که سیده عزیز پست آخرش را از آنجا نوشته 

به همین قبه ای که دلم را لرزانده قسم.

عنایتی کن. 

کمک کن وسیله ای باشم برای گره گشایی از مشکلات اطرافیانم.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰